امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 7 سال و 20 روز سن داره

دفتر خاطراتی برای پسرم

سفر به استانبول برای گرفتن سیسمونی

آذر ماه سال 95 یعنی تقریبا حدود پنج ماهگی تو توی دل مامان ، ما تصمیم گرفتیم که برای خرید لوازم مورد نیاز برای اومدنت به استانبول سفر کنیم. توی این سفر مامانی هم با ما همراه بود تا هم مراقب مامان باشه و هم برای نی نی خاله لیلا که هنوز مشخص نشده جنسیتش چی هست خرید کنه. این دومین باریه که تو تو دل منی و داریم با هم سفر می کنیم. خیلی سفر خوبی بود و خیلی بهمون خوش گذشت. جالب اینجاست که در طول سفر حال مامان خیلی خوب بود و اصلا فشار خونش هم بالا نرفت. خیلی خاطرات زیبایی توی این سفر داشتیم از جابجا کردن صندلی غذا توسط بابا که چقدر سر اون موضوع خندیدیم و الان هم که یادم میفته بابا با چه مشقتی لوازم رو با مترو جابجا می کرد خنده ام می گیره تا استراح...
24 آذر 1395

باز هم فشار خون

متاسفانه از اولین هفته های بارداری مامان فشار خون بالایی داشت و هر بار که پیش آقای دکتر می رفت این موضوع بازم تکرار می شد و آقای دکتر چقدر مامان رو دعوا می کرد که مواظب چیزهایی که می خوری باش و اگه فشار خونت بالا باشه نی نی زودتر به دنیا میاد. هر دفعه از مطب آقای دکتر که می اومدیم بیرون ، جلوی مطب یه سوپر مارکتی بود که پفک چی توز موتور سوار بیرون سوپر می ذاشت و من به بابا می گفتم اگه دفعه بعد فشارم پایین بود قول بده پفک برام بخری. که هیچ وقت هم نشد که بخره چون تا آخرین روزها کماکان فشار من بالا بود و باید مراقب می بودم. آقای دکتر مجبور شد مامان رو به یک دکتر قلب معرفی کنه که یه سری آزمایش ها انجام بدیم تا ببینیم مشکل خاصی نباشه. متخصص ...
15 آذر 1395

تیزهوشی خاله لیلا

تقریبا 14 هفته بود که نی نی جیگر ما تو دل مامانش بود و هیچ کس جز مامان و بابا از اومدن نی نی خبر نداشتن. یه روز که تو خونه ی مامانی اینا مهمون بودیم خاله لیلا به من گفت بیا این میز رو با هم برداریم. منم گفتم من نمی تونم کمرم درد می کنه. اینجا بود که خاله لیلا یه شک هایی می کنه و موضوع رو با مامانی مطرح می کنه. یه روز که من از دانشگاه برگشته بودم خونه مامانی اینا مامانی به من گفت لیلا بهت شک کرده که نی نی توی دلت داری. منم گفتم شایدم درست حدس زده. مامانی اصلا باورش نمی شد و کلی گریه کرد و منو بغل کرد و دعوام کرد که چرا به ما نگفتی. خلاصه کم کم همه ی فامیل متوجه موضوع شدن و همه خوشحال از اینکه قراره امیرعلی صاحب یه داداشی بشه و در آینده عزیزها...
15 آبان 1395

پسری داریم که ماهه

12 هفته است که تو تو دل مامانی و من برای دومین بار به سونوگرافی رفتم تا تو رو از پشت شیشه تلویزیون ببینم. این بار با بابا به سونوگرافی بیمارستان شمس رفتیم و از شانس ما اجازه ندادن که بابا هم منو همراهی کنه . اول سونوگرافی آقای دکتر گفت می دونستید بچه تون پسره؟ منم با تعجب گفتم نه راست میگین؟ اونم خندید و گفت بچه اولتون چیه؟ گفتم پسر. گفت پس خدا به دادتون برسه 😆 از اتاق که بیرون اومدم شروع کردم به خندیدن. هی بابا گفت چی شده. گفتم حدس بزن نی نی مون چیه. اونم با اشتیاق گفت خب بگو دیگه گفتم مردهای خونه مون قراره 3 تا بشن انشالله😍😍😍 ...
15 مهر 1395

اولین خریدهای نی نی

تقریبا دو ماه هست که تو توی دل مامان هستی و ما اولین سفر چهار نفری مون رو به همراه مامانی به شهر ازمیر رفتیم. چون هنوز هیچ کس از حضور تو توی دل مامان باخبر نیست من سعی می کنم یواشکی بعضی خرید ها برای تو انجام بدم. یه سری لباس از مارک h & m گرفتم ولی نمی دونم چرا همش رنگ های پسرونه بر می دارم. احتمالا به خاطر اینه که انقدر عادت کردم برای امیرعلی خرید کنم دستم به کارهای دخترونه نمی ره. یه سری لباس هم برای خودم گرفتم ولی به مامانی گفتم برای همکارم که بارداره می گیرم.😜 توی این سفر عمو رامین و رحیم به همراه خانواده هاشون و انه همراه ما بودن و یک شب هم برای عروسی حامد پسر دایی بابا به یه باغی توی این شهر رفتیم. عروسی بسیار زیبایی بود و خیلی...
15 شهريور 1395

اولین سونوگرافی

وقتی تو تقریبا هفت هفته بود که تو دل مامان جا خوش کرده بودی ، آقای دکتر برای اولین بار منو فرستاد برای سونوگرافی تا مطمین بشه لوبیایی که تو دل مامانه قلبش به درستی تشکیل شده و همه چیز رو به راهه. با بابا به سونوگرافی رفتیم و دکتر گفت که نی نی شما صحیح و سلامته و صدای قلبت رو برامون باز کرد و شنیدیم و چه قدر شیرینه این لحظه. وقتی صدای موجودی که توی دلته رو می شنوی. خیلی دوستت دارم عشقم. وقتی جواب سونوگرافی رو به آقای دکتر نشون دادیم به من اجازه داد تا به سفری که برنامه ریزی کرده بودیم بریم. عروسی پسر دایی بابا در شهر ازمیر بود و ما تا لحظه آخر نمی دونستیم که می تونیم به این سفر بریم یا نه. که وقتی آقای دکتر گفت همه چیز رو به راه هست ما هم ...
1 شهريور 1395

خوش اومدی عشق من

مرداد ماه سال 95 بود که یه شب انه همه ی ما رو برای جشن تولد زن عمو مهدیه به یه رستورانی تو سردرود دعوت کرده بود. همون شب مامان حس کرد یه کوچولویی توی دلش هست. فردای اون روز پیش آقای دکتر رفتیم و آزمایش دادیم و متوجه شدیم دومین نی نی خانواده مون داره به جمعمون اضافه می شه. خیلی حس عجیب و قشنگیه وقتی برای دومین بار داری تمام حس هایی که یک بار همه رو تجربه کردی تجربه می کنی. من و بابا خیلی از اومدن تو خوشحال بودیم و این رازی بود که تا 4 ماهگی به هیچ کس نگفتیم و منتظر موندیم تا خودشون متوجه بشن.
25 مرداد 1395