امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 7 سال و 16 روز سن داره

دفتر خاطراتی برای پسرم

انتخاب نام امیرحسین در شب قبل از تولد

اولین ماهی که مامان باردار بود حالش اصلا خوب نبود یه روزی انقدر حالت تهوع داشتم که حتی آب هم نمی تونستم بخورم. در اوج تشنگی یه لحظه گریه ام گرفت و گفتم یا امام حسین من از تشنگی مردم چرا کمکم نمی کنی. اون لحظه توی دلم گفتم نذر می کنم اگه بچه پسر بود اسمش رو امیرحسین بذاریم. جالبه بلافاصله حال من بهتر شد و آب آلبالویی که انه بهمون داده بود رو خوردم و تشنگی ام برطرف شد. بعد از اینکه مشخص شد نی نی تو راهی مون پسره ، بابا گفت من دوست دارم یه اسم متفاوتی برای نی نی انتخاب کنم و از اونجایی که اسم آراز رو خیلی دوست داشت این اسم رو انتخاب کرد. بعدش خیلی سر اسم صحبت کردیم و اسم های دیگه ای مثل احسان و عرفان و آدرین و آیدین و ... پیشنهاد شد ولی تا لحظه...
23 فروردين 1396

روز موعود 24 ام فروردین ماه

برای آخرین بار پیش آقای دکتر رفتم تا تاریخ دقیق روز عمل رو مشخص کنه . آقای دکتر روز جمعه 24 فروردین رو برای جراحی انتخاب کرد و گفت اگر خدایی نکرده زودتر از موعد مشکلی پیش اومد سریعا به بیمارستان شمس برو. دیگه شمارش معکوس برای دیدن نی نی مون شروع شده. این روزها دیگه نه من طاقت دارم نه نی نی . چون هم حرکات نی نی یه مدل های دیگه ای شده و هم من خودم خیلی بی حالم. دیگه بعد از تعطیلات نوروز به اداره هم نرفتم تا انشالله این روزهای آخر هم به سلامتی بگذره. بی صبرانه منتظرتیم جیگرم
16 فروردين 1396

آماده کردن خونه برای اومدن نی نی

بهمن ماه بود که دیگه کم کم خونه رو برای اومدن نی نی مون آماده کردیم. اولش دیوارهای اتاق ها رو کاغذ دیواری کردیم بعدشم کمد و دراور جدید برای نی نی مون خریدیم و توی اتاق داداشی گذاشتیم. امیرعلی خیلی ذوق داره که قراره یه داداشی براش بیاد. هی میاد دستشو روی شکم من می ذاره و میگه مامان دیگه خسته شدم کی نی نی مون به دنیا میاد. کم کم دیگه ساک بیمارستان رو هم آماده کردم که اگه خدایی نکرده نی نی مون زودتر از موعد بیاد آمادگی لازم رو داشته باشیم. اینم از اولین لباس های نی نی مون که قراره بدیم به خانم پرستار تا تنش بکنه. اینا هم کادوهایی هست که مامانی برامون فرستاده.   ...
19 بهمن 1395

سفر به استانبول برای گرفتن سیسمونی

آذر ماه سال 95 یعنی تقریبا حدود پنج ماهگی تو توی دل مامان ، ما تصمیم گرفتیم که برای خرید لوازم مورد نیاز برای اومدنت به استانبول سفر کنیم. توی این سفر مامانی هم با ما همراه بود تا هم مراقب مامان باشه و هم برای نی نی خاله لیلا که هنوز مشخص نشده جنسیتش چی هست خرید کنه. این دومین باریه که تو تو دل منی و داریم با هم سفر می کنیم. خیلی سفر خوبی بود و خیلی بهمون خوش گذشت. جالب اینجاست که در طول سفر حال مامان خیلی خوب بود و اصلا فشار خونش هم بالا نرفت. خیلی خاطرات زیبایی توی این سفر داشتیم از جابجا کردن صندلی غذا توسط بابا که چقدر سر اون موضوع خندیدیم و الان هم که یادم میفته بابا با چه مشقتی لوازم رو با مترو جابجا می کرد خنده ام می گیره تا استراح...
24 آذر 1395

باز هم فشار خون

متاسفانه از اولین هفته های بارداری مامان فشار خون بالایی داشت و هر بار که پیش آقای دکتر می رفت این موضوع بازم تکرار می شد و آقای دکتر چقدر مامان رو دعوا می کرد که مواظب چیزهایی که می خوری باش و اگه فشار خونت بالا باشه نی نی زودتر به دنیا میاد. هر دفعه از مطب آقای دکتر که می اومدیم بیرون ، جلوی مطب یه سوپر مارکتی بود که پفک چی توز موتور سوار بیرون سوپر می ذاشت و من به بابا می گفتم اگه دفعه بعد فشارم پایین بود قول بده پفک برام بخری. که هیچ وقت هم نشد که بخره چون تا آخرین روزها کماکان فشار من بالا بود و باید مراقب می بودم. آقای دکتر مجبور شد مامان رو به یک دکتر قلب معرفی کنه که یه سری آزمایش ها انجام بدیم تا ببینیم مشکل خاصی نباشه. متخصص ...
15 آذر 1395

تیزهوشی خاله لیلا

تقریبا 14 هفته بود که نی نی جیگر ما تو دل مامانش بود و هیچ کس جز مامان و بابا از اومدن نی نی خبر نداشتن. یه روز که تو خونه ی مامانی اینا مهمون بودیم خاله لیلا به من گفت بیا این میز رو با هم برداریم. منم گفتم من نمی تونم کمرم درد می کنه. اینجا بود که خاله لیلا یه شک هایی می کنه و موضوع رو با مامانی مطرح می کنه. یه روز که من از دانشگاه برگشته بودم خونه مامانی اینا مامانی به من گفت لیلا بهت شک کرده که نی نی توی دلت داری. منم گفتم شایدم درست حدس زده. مامانی اصلا باورش نمی شد و کلی گریه کرد و منو بغل کرد و دعوام کرد که چرا به ما نگفتی. خلاصه کم کم همه ی فامیل متوجه موضوع شدن و همه خوشحال از اینکه قراره امیرعلی صاحب یه داداشی بشه و در آینده عزیزها...
15 آبان 1395

پسری داریم که ماهه

12 هفته است که تو تو دل مامانی و من برای دومین بار به سونوگرافی رفتم تا تو رو از پشت شیشه تلویزیون ببینم. این بار با بابا به سونوگرافی بیمارستان شمس رفتیم و از شانس ما اجازه ندادن که بابا هم منو همراهی کنه . اول سونوگرافی آقای دکتر گفت می دونستید بچه تون پسره؟ منم با تعجب گفتم نه راست میگین؟ اونم خندید و گفت بچه اولتون چیه؟ گفتم پسر. گفت پس خدا به دادتون برسه 😆 از اتاق که بیرون اومدم شروع کردم به خندیدن. هی بابا گفت چی شده. گفتم حدس بزن نی نی مون چیه. اونم با اشتیاق گفت خب بگو دیگه گفتم مردهای خونه مون قراره 3 تا بشن انشالله😍😍😍 ...
15 مهر 1395